• وبلاگ : من و تنهايي
  • يادداشت : قصه.
  • نظرات : 4 خصوصي ، 6 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام عزيزم.

    وبلاگ قشنگي داري....مخصوصا اين شعر "قصه"...

    اميدوارم ديگه تنها نباشي وبتوني گذشته ها رو فراموش کني...

    چه اميد بندم در اين زندگاني
    که در نا اميدي سر آمد جواني
    سر آمد جواني و ما را نيامد
    پيام وفايي از اين زندگاني
    بنالم ز محنت همه روز تا شام
    بگريم ز حسرت همه شام تا روز
    تو گيي سپندم بر اين آتش طور
    بسوزم از اين آتش آرزوسوز
    بود کاندرين جمع نا آشنايان
    پيامي رساند مرا آشنايي ؟
    شنيدم سخن ها ز مهر و وفا ، ليک
    نديدم نشاني ز مهر و وفايي
    چو کس با زبان دلم آشنا نيست
    چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
    چو ياري مرا نيست همدرد ، بهتر
    کا از ياد ياران فراموش باشم
    ندانم در آن چشم عابد فريبش
    کمين کرده آن دشمن سيه کيست ؟
    ندانم که آن گرم و گيرا نگاهش
    چنين دل شکاف و جگر سوز از چيست ؟
    ندانم در آن زلفکان پريشان
    دل بي قرار که آرام گيرد ؟
    ندانم که از بخت بد ، آخر کار
    لبان که از آن لبان کام گيرد ؟

    آپـــــــــــــــــــــــــــــــم[گل]
    + روميسا 2000 


    يکي عاشق بود... يکي عاشق نبود...؛هيچکس مثل خدا عاشق معشوقش(ما انسان ها) نبود


    يه روز عاشقش بودم ،يعني با تموم وجودم مي خواستمش اما... نميدونم چرا خدا وسط عاشقي من بلند گفت:-کات- اما ديگه نگفت:صدا-نور- حرکت


    نمي دونم چرا؟شايد من
    عاشقي و خوب بازي نکردم -



    " يکي بود... يکي نبود... غير از خداي مهربون هيچکس ديگه عاشق نبود"