سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب شبه...

وای خدا چقدر حرف تو دلمه..

اصلا دوست دارم مثل قدیم ندیما، مثل اون روزا، کامل بنویسم..

از کجاش بگم اما..

وای خدا، اصلا حرف زدن از یادم رفته..خودم رو بین هزارتا جمله ادبی گم کردم

چقدر خسته شدم از دست تهمت و نگاه زشت مردم..

ولی میدونی،‌همیشه قشنگترین لحظه زندگی اون وقتیه که، تو اوج تراژدی غم و اندوه یکدفعه یکی از راه میرسه که میفهمت..

یکی از راه میرسه که همدمت میشه..

یکی از راه میرسه که با هزار تا غم خودش، اما انقدر مردی میکنه که گرد غم رو از دوش تو بتکونه...

یکی که مثل هیچ کس نیست...

چقدر دردناکه ،وقتی که بهش حس خوب داری و دوستش داری و میخوای مثل همیشه که ناجی امید و راه گشایی همه بودی،‌برای او هم باشی و اما ببینی که خیلی ضعیف عمل میکنی..

احساس میکنم در زندگی من دری باز شده که هر چند روز یکبار ، کسی میاید و یادم میاورد که خدا هنوز هم به یاد من است..

خیلی ها..خیلی ها..

یکنفر نیستند..هر چند روز، یکی..

امشب هم کسی بود که همراه و همدمم باشد..

وقتی نگاهش میکنی، هاله اندوهش در پس چشمان همیشه مهربانش هویداست، اما بارقه امید هم میبینی..

 

بعد از کلی قدم زدن، در اوج سرما ...توی پارک.وقتی منتظر بودم، چشمم به تابها افتاد..

دلم پر کشید..

وقتی ازش جدا شدم و داشتم میرفتم به سمت خونه،‌اون  دو کوچه رو انقدر  اروم راه رفتم که حد نداشت..اخه داشتم فکر میکردم..

میخواستم بهش یه چیزی بگم..اینکه...

زندگی ما ادمها از کودکی تا به یک سنی، اروم و شاد هست...مثل یک خط ممتد که که تنها فراز و نشیبش، غم نخوابیدن عروسکها و در رفتن چرخ ماشین کوکی ها و شکستن مغز مداد و ژشت در کلاس موندن و اخم معلمهاست..

اما نشونه اینکه بزرگ شدیم ،‌وقتی هست که خدا یک مشکل جلو راهمون میذاره..

ما ادمها، اکثرا زندگی رو از اولین و واقعی ترین مشکلمون به یاد داریم..

مثلا من، وقتی به سن 15 سالگی رسیدم، با واقعی ترین مشکل زندگیم روبه رو شدم، مرگ عزیزترین دوستم..و این یعنی، من در این سن بزرگ شدم..

در این سن خدا باورم کرد..در این سن خدا به من و تواناییم ایمان داشت..

میدونست که این مشکل رو میتونم ازش رد بشم اگر، باورش داشته باشم..

وقتی جاده زندگیمون میفته تو یک نشیب و شاید دره، همیشه تو اوج غصه و غم، یک چیزهایی رو به دست میاریم انقدر با ارزش که تو هیچ زمان شادی به دستمون نمیاد..

من، بهترین و زیباترین قلب دنیا، محکمترین ایمانی که میشد و خالصانه ترین و بی دریغ ترین عشق دنیا رو تو این واقعیترین و اولین مشکل زندگیم به دست اوردم که تونستم به همه ادمهای دور و برم

هدیه کنم،‌و این باعث شد، خیلی ها من رو باور کنند.

شاید امروز، از فشار غصه ها کمی جا میزنم، اما باور دارم که بازهم قرار هست درسی بگیرم..

در همین ساعت، من دو تا از بزرگترین ارزوهام رو،‌دو تا چیزی که واقعا میشد به دست بیارم رو از دست دادم..

اما، ایمانم، امیدم و عشقم رو نه..

وقتی ، غصه دیگران رو میشنوم، امیدواریم بیشتر میشه..

وقتی میفهمم کسی هست که در کنار من ارامش پیدا میکنه، و یا لبخندم ، لبخند به لبهاش مینشونه، یا صدام، هم دردیم و حتی گوش دادنم به حرفهای دلش باعث میشه که اروم بشه، باور میکنم که زندگی من،‌زنده بودنم و نفس کشیدنم، فقط مال خودم نیست ...

همه ادمها اینطوری هستند..

من فقط نه، همین تو که خواننده ای..

تو هم مثل من، ارامش کسی هستی و زندگیت برای کسی که شاید فکرش رو هم نمیکنی، لبریز از حسهای خوب ..

بگذار، لبخند شیرینت، پناه چشمان بی قراری باشد که در تاریکی این دنیا، به دنبال کور سویی ارامش است...

بگذار گرمی دستانت، عطش یک قلب ترک برداشته را برطرف کند..

بگذار اغوشت تسلی بخش بغض های نشکسته قلب مهربانی باشد که در هجوم ناجوانمردانه اندوه، مردانه مبارزه میکند...

 






تاریخ : سه شنبه 89/9/23 | 11:20 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.