همیشه سوالی تو ذهنم بازی بازی میکرد و میکنه..نمیدونم..هیچ وقت هم یک جواب درست حسابی براش ندارم.

تا اینکه ازم یکی که خیلی خاطرش عزیزه امروز پرسید:

تو چطور با اینکه این همه ناراحتی،اما باز هم میخندی؟


چند لحظه ای ساکت شدم..راست میگفت...چطور؟سوال بی جواب من بازهم از بین هزاران لایه اطلاعاتی مغزم خارج شد و گرد و غبار تکوند...

چطور؟؟؟؟؟

کمی فکر کردم..اولین جوابی که به ذهنم اومد و دلیل و عذر همیشگی من برای سکوت در قبال غصه هام و نگفتنشون به دوستانم..گفتم: فکر میکنم چون پر از امیدم و دلم نمیخواد عزیزانم رو ناراحت کنم

گفت: مثل من،اما اینکه راه  و درمانش نیست..چطوری کار میکنه برات؟

گفتم: خودمم نمیدونم و برام عجیبه.ولی فکر کنم چون همیشه باخودم میگم: فردا هم روز دیگری است و همه چیز درست میشه.خدا هست و همه چیز رو درست میکنه.

همیشه به حضورش ایمان داشتم ودارم..

البته بعد از اون خریت..

بهت قول داده بودم یک روز برات تعریف کنم که از کجا به اینجا رسیدم..نمیدونم ایا باید تعریف کنم یا نه...


خوب..

تولدم گذشت..تو بعضی روزا و وقتا،بهترین دوستانت رو راحت تشخیص میدی..

از 30 فروردین تمامشون تلاش کردند برای درست کردن یک تولد خاطره انگیز..

از همه بیشتر الاله و بعدش سحر شیطون.

همیشه احساس متفاوتی به آلاله داشتم..همه آدمها رو به طور عام دوست دارم و بعد از کمی اشنایی میشن جزو خواص دلم..اما آلاله از اولش خاص بود و خاص هم موند...

این همه دور ولی کلی نزدیک..

شاید بتونم راحت بگم خیلی ها ناراحت هم شدن.اینکه دوست داشتن اولین نفری باشن که بهم تبریک بگن..اما خیلی جالب بود که آخر هم نفهمیدم اولین نفری که بهم تبریک گفت کی هست(البته تو همون دو روز 30و 3 فروردین،آخه اریا از هفته قبلش بهم تبریک گفته بود..شیطون دیگه)

آخه مثلا 3 تا اس ام اس بهم میرسید از سه نفر و زمان رسیدن هرسه تا یک ساعت و دقیقه بود..خوب حالا شما بگین اولین نفر کی بوده؟!

طفلی هلیا،از همه بیشتر ناراحت بود..(بووووس) کاملا هم معلوم بود..دورش بگردم دختر کوچولوی دل نازک من..حالا تو تولدش جبران میکنم و من میشم اولین نفر(این ذوق ذوق رو اینجا هم نتونستم آیکون مناسب پیدا کنم..بخشکه شانس)

ولی منی که تولدهام،از 15 سالگی به بعد فقط با حضور سه نفر برگزار میشد،اونم تو یک کافی شاپ،یا رستوران دنج و تاریک و برای چند ساعت و تمام حرفای معمولی و خنده و شوخی های خودم..اینبار...بزرگ و باور نکردنی...اگر در دنیای واقعی بود...فقط بدیش برای خودم بود که وقت کمی داشتم و دیر به دیر میرفتم سر میزدم و زود هم باید خداحافظی میکردم.


همه چیز گذشت..تا آخرین دقایق روز 31 فروردین منتظر Sms همون سه نفر دوست همیشگی بودم...ولی نرسید...

ساعت 12 شب شد...به هر سه تاشون sms دادم: تولدم مبارک..مگه نه؟ شب بخیر..

خیلی ناراحت بودم..انتظارش رو نداشتم.

زهرا: ااااااااا چرا گفتی..من منتظر بودم آخر شب بشه...

منا: نباید میگفتی..من میخواستم بهت زنگ بزنم..برنامه هام رو خراب کردی..

یلدا: اه نگوووووو...


چه جالب!!!! شاید تقصیر خودم بود..شایدم حرفشون بهانه بود...شایدم این روزا حسابی حساس شدم و شایدم از جای دیگه ای میسوزم...و شاید همه این موارد صدق میکنه...

این چند وقته زیاد به خوابم میای..میدونستی؟؟

اشتباه من بود...اشتباه کودکانه ام...


این روزا حسابی بدخلقی میکنم..با همه...نمیدونم...فقط بگذره این دو ماه مونده...دارم دق مرگ میشم..

 

 






تاریخ : چهارشنبه 89/2/1 | 11:12 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.