دلتنگم..

دلتنگ تمام چیزهایی که....

آخ خدا..اگر بگم الان میتونم عزرائیل رو به تصویر بکشم دروغ نگفتم چون جلو روم واستاده!!!


داغونم..آش و لاش..

از ساعت 6 صبح بیدار شدم و حاضر شدم رفتم دنبال زهرا، و باهم رفتیم خونه خالی که داریم و تریپ دانشجویی درس خوندن.

تا ساعت 5 عصر بودیم و خوندیم،بعدش هم رفتیم بیرون...تا ساعت 9 بیرون بودیم و راه رفتیم و من خرید کردم و راه رفتیم و راه رفتیم و راه رفتیم و در حال حاضر به قول اریا دهن پاهام اسفالت شده!!!(مگه پا هم دهن داره؟! )


میتونست خوب باشه...میتونست یک خاطره خوب باشه...

میتونســــــــــــــــــــــــت .....اما نشد..نذاشت...نشد...

مثل همه بیرون رفتن هام...مثل همه با دوستم بودنهام..مثل...چرا آخرش رو اینطور برام نقطه پایان میذاری؟

آخه تقصیر من چیه؟

چه دنیایی ساختی واسمون...عجب دنیایی ساختی...مثل لباست سیاه..

مگر عزاداره کی هستم که سرتاپا مشکی تنمه،اما بازم بهم تیکه میندازن..چرا نباید وسط خیابون جرات کنم یک لبخند بزنن که نکنه برگردن بهم نگاه کنن..نکنه یکی بهم چیزی بگه.

چه جرم بزرگیه خندیدن...

چرا؟ چرا نمیشه یکبار اینجا شاد بنویسم...

شرمنده ام..شرمنده چشمای نازتون که واسه خوندن غم اینجایید..بخدا شرمنده مهربونیتونم..

 






تاریخ : پنج شنبه 89/2/9 | 10:33 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.