به هر سو که مینگرم، تجسم تندیس بی نقصت دیوانه ام میکنم، اخر...تو ...نیستی
امشب، این اسمان بی ستاره بدجور بر سرم سنگینی میکند..
حالا کجایی هم پرسه..
هیچ چیز حالا درست نیست..نه من و نه زندگی ام..
فردایم را به بهای دیروز فروختم..
دلم را به کدامین بها؟
من، همان پرنده ساده دلی بود که کار میکردم، می اموختم و ارامش را بی هیچ دریغی میبخشیدم...
گاهی دلم که میگرفت، خیابان به خیابان را قدم میزدم و نفس میکشیدم..
سرب هم که به ریه میدادم هیچ غصه ام نبود...اخر...ازاد بودم..
یک روز..
شدم ان بلبل پر بسته در ان کنج قفس...
قلبم را که برد، انگار بال و پرم را چید...در قفس را باز کرد و گفت برو...
حالا، بازهم کار میکنم اما نمی اموزم و ندار شدم از ارامش و تهی از احساس ازادی..
حالا دلم میگیرد، خیابان به خیابان را قدم میزنم...
نفس که میکشم، به شماره می افتد نفس هایم..
هوای پاک بستان هم که به ریه میدهم، باز سنگین است...
اخر...اسیرم...
گفت دلتنگی هایت را به برگها بسپار...
پاییز است...
میریزند...
خبر نداشت، که دلتنگی هایم به شاخه پیوند خورده...
گفتم بگو
گفت از چه..
گفتم فقط بگو..
گفت اعتقاد داری دنیا دار مکافات هست؟
ماندم در سیاهچاله اندوه...
خدایا؟ به که بدی کردم که جوابم این است...
جواب محبت هایم این است؟
ازادیم را پس بگیر...
من با خدا که بودم ازاد بودم...اسیرم که کرد، از خدا دور شدم...
مرا ازاد کن...
خودم را نمیشناسم..پیوسته نمینویسم و در نقطه چین های بی انتها محصورم..
زندگیم لبریز از غم است و میترسم...
میترسم که دلی را بشکنم با اندوهم..
چرا؟
سوال هزار باره من است..
چرا زندگی ام رنگ اندوه گرفته..مسببش کیست؟؟ ایا کسی جز من؟
خدایا..دلتنگت هستم..
دلتنگ خودم..
و دلتنگ تمام خنده هایی که بی قید از هرچیزی قلب پیر دنیا را شاد میکرد...
تقدیم به او که به رسم جاده خیلی دور است و به رسم دل خیلی نزدیک...
تقدیم به یگانه ای که نبودنش معنای واقعی یک ویرانگیست..
تقدیم به او که مرا با همه خوب و بدهایم، با تمام بهانه ها و لجبازی هایم بازهم بی هیچ دریغی یگانه دوستش میداند...
زهرای من، ماندنی ترین عزیز من،اسمانی ترین زمینی دنیا
امروز که برایت مینویسم انگار سالها از دوری دستهایت میگذرد و حالا، اتشفشان غصه ام فوران کرده و هرچه حسرت و غم است در هاله عشق و محبت به صفحه میریزد..
مهربانم، داشتنت بهترین هدیه ای است که خدا برایم فرستاده، تا یادم بماند او همیشه در فکر من است..
حالا که تو نیستی، این شهر بیش از اندازه همیشگی اش، با من غریبی میکند.
باران که امد، جای خالی تو هم غوغا کرد.
کاش بودی همپرسه همیشه مهربان من، تا یکبار دیگر بی قید از بند همه پابستگی ها، دل به تو میبستم و در کنار تو قدم بر قلب یخ زده این شهر میگذاشتم.
حالا که نیستی، در تردد شلوغ این شهر، نگاهم پی تو میگردد و از تمام تو سهم من ، همه خاطره هاییست که چهار سال از ان من و همراه من است.
بخاطر جای خالیت، تمام کافه ها و خیابانهای همیشه قدم زده در تحریم خنده اند.
اخر بی تو این شهر تمامش شب است.
حالا منم و یک صدای حزن انگیز جاری در یک ترانه..تو که نیستی، غریبی در من غوغا میکند:
من از تو دل نمیبرم اگر چه از تو دلخورم
اگر چه گفتی تو را به خاطرات بسپرم
هنوز هم خیال کن کنار تو نشسته ام
منی که در جوانی ات بخاطرت شکسته ام
تو در سراب ایینه شبانه خنده میکنی
من شکست داده را خودت برنده میکنی
نیامدی و سالها نظر به جاده دوختم
بیا ببین که بی تو من چه عاشقانه سوختم
رفیق روزهای خوب
رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من
همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی
دلتنگ نجوای تو ام، و دلتنگ صدای شیرین خنده هایت..
جاودانه باشی ، بهترینم