بی تو که نمیشود زندگی کرد...
دلت بی تاب نشود، خودم چای را دم میکنم..
نبودی،برای اخرین سکانس، بلیت هم گرفته ام..
اخر شب..زیر سرما ریزه های همیشه ارام و خجول..
من با تو..
تو که نباشی، باخیالت هم زندگی میکنم.
دارم
پی نوشت: زرنگ باش، هم رنگ ها را به هم بچسبون..هرجا که دیدی..اینجا،امضا
سلام...
جاده زندگی،همیشه همه حالتی دارد..
اسفالت و خاکی و کوره راه و هرجور که دلت بخواد..از چهارباند داره تا نیمه باند!
گاه گاهی که کم هم نیست، ریزش قلوه سنگ مشکلات...!
اصلا اینها که مهم نیست، مهم خودت هستی..تو همان راننده قهاری ..مهم نیست که جاده و شرایطش چطور هست، مهم اینه که خودرو تو یک موتور اراده قوی داره، با فرمون عقل..بیشتر از این چی میخوای؟!
خدا هم کنارت نشسته و هواتو داره..
زندگی رو سخت نگیر..
واسه تغییر هیچ وقت دیر نیست..تغییر میتونه ساده ترین چیزی باشه که فکرش رو میکنی..
مثل تغییر قالب یک وبلاگ.. (من عاشق این ایکون هستم )
راستی: تولد عشق عزیزم رو تبریک میگم الهی صد ساله شی، نه 120 ساله شی، نه 120 سال کمه همیشه زنده باشی
فدای تمام مهربانی ها،دلسوزی ها، شوخی ها، اخم ها و صلابتهایت.
حیف که جاده روزگارم هنوز به تو نرسیده مهربان
از اینکه مرا میخوانید، سپاسگزارم، کمکم کنید، یکبار دیگر خودم باشم.
برای تغییر هیچگاه دیر نیست.
دوستتون دارم . (اینم خیلی دوست دارم )
پی نوشت: دومین نفری که بلاگم را خواند، 2 دقیقه بعد از اپدیت به من گفت : " حالا مرد شدی!"
بی مقدمه، به کدوم اشنا سلام...
قدیمها، چند سال پیش، همان سالهایی که از من و تو و همه مثل برق و باد گذشتند، وقتی شروع میکردم به نوشتن،در عمق ادیتور ساده بلاگفا، سلام اولش بود خدانگهدار اخرش..همیشه هم کسی بود که جواب سلامم را بدهد، خدانگهدار هم بگوید..
همیشه چند نفری برای شیطنت توی لیست کامنتها بودند، من بروم سرکشی، انها بیایند..به تعداد کامنتی که میگذاشتم جواب میگرفتم...
بگذریم...
نمیدونم چرا حالا هرچی میخوام از خودم، از حرفهام بنویسم ، یاد سهراب میفتم، غرق پریای شاملو میشوم و ....ادمیزادی نیست، نه خودم نه دردم!!
45 دقیقه دیگه باید خونه رو به مقصد دانشگاه، که من اسمش رو گذاشتم زندان ترک کنم.
یاد وقایع دیشب که میفتم، سرم درد میگیره و گیج میره..
چقدر کلاف سردرگمی بود..
الاله من، لاله بی تابم چقدر غصه خورد و چقدر برای من تلاش کرد، اخرش دستمزدش شد، یکی دو جمله تند و تیز که قلب منم اتیش میداد ....راستش من احساس شرمندگی مضاعف میکردم، و هنوز هم دارمش به همون شدت..یک جورایی وسوسه میشم، فرار کنم به نمیدونم کجا....
غزلکم، تمام مدت فقط شده بود دو جفت گوش مفت، واسه من..
بلایی هم سر گوشی مبارک امد! نتونستم با سحر و هلیا در تماس باشم.
دارم از خودم بیزار میشم، کمی رسم رفاقت رو بد به جا میارم..کاش یکی پیدا شود بزند زیر گوش من، بلکه یک نسبتی با ادمیزاد پیدا کنم!!(این تیکه جدیدمه به یکی دو نفر انداختم حالا نصیب خودم شد)
دلم مثل گلوله اتیشه..
پاشم برم، چند روزی نباشم بهتره...
پی نوشت: جدیدا یک ابجی شیلان خوجگمل تپل مپول هم پیدا کردم..بهم میگه خورشید خانم..میگه نمیدونم چرا این اسم، اما خیلی بهت میاد...
عجیبا غریبا..اگه بهش بگم نفر سومی هست که این رو میگه بهم، فکر میکنی چه عکس العملی داره؟!
البته قرار شده به زودی با ابجی غزل، ابجی الاله، ابجی هلیا و ابجی سحرم اشناش کنم.انقده خوووووووبه..پایه شیطنت و شلوغیه..چند روز نباشه، ادم غصه برش میداره!
پی نوشت دیگر: چند مدت مدیدیست، نیت کردیم با سما صحبت کنیم، دلمان تنگ شده، اما به قول غزلم مرض لاعلاج کم سعادتی، مگر میگذارد؟!
حالا، شانه هایم زیر بار غصه دارد میشکند، نگاهم روی زمین،در امتداد شب به دنبال کور سوی امیدیست و هزار هزار بغض نشکسته،مرا در هم میشکند..
شب که میگذرد، مرا در اغوش میکشد همچو مادری مهربان، میان مخمل سیاهی، گیسوی پریشانم را با یک دسته ستاره شانه میزند ...
حالا ، شب که از من میگذرد، دانه به دانه، صبور و مطمئن بغضهای نشکسته ام را با نشتر عشق میشکند، بگذار این گره های کور چرکی، خالی شوند..
حالا، در اوج سیاهی شب،من ارام ارام لبریز میشوم از خالی شدن..
هفت شبانه روز است، تمام خود خوری هایم، در انتهای طبقه همکف یک درمانگاه، اخرین اتاق، یک تخت سفید گوشه دیوار و یک پنجره که باز میشود به حصار بی نهایت این شبهای سیاه، بین انبوده سرنگها و سرم ها خالی میشود..
دستانم سِر میشوند،مادری بهتر از شکوفه های گیلاس که عاشقانه محو تماشایشان میشوم، همه همتش را به کار میگیرد مگر گرم شود..عمق نگهش بی تابی موج میزند، من عرق اشکهای بی امانم هستم..
هفت شبانه روز است که قصه من، تکرار سیاه و سفید شدن های دنیاییست که به سیاهی ذاتیش ایمان اوردم، دنیا مثل چراغ چشمک زن، خاموش و روشن میشود، پاهایم محکم تمنای زانو زدن میکنند، و من هیچ نمیفهمم مگر دقایقی بعد، روی همان تخت درمانگاه..
صدای پرستار را هر روز میشنوم از مادرم میپرسد "چند سالش هست؟" نگران زمزمه میکند "19" پرستار کنجکاوانه میپرسد" مشکلش چیست؟" مادر پر از غم ارام تر از قبل زمزمه میکند" ضعف بدنی"
انگار پرستار دلش میسوزد..سرش که خلوت است، روی تخت مقابل مینشیند..
چشمانم را میبندم، اشکهایم مثل باران بهاری که نه، مثل رگبار پاییزی صورتم را خیس کردند..هر حرکتی را از پشت پلکهای پر از بغضم میبینم..
پرستار میپرسد"چرا؟" مادر ارام زمزمه میکند " از هیچ دردی نمیگوید،یک بی تابی بی نهایت...."
فکر میکردم همه چیز دارد به حالت اول برمیگردد..صدای دکتر روانپزشک هنور هم یادم هست، "تمام دردهات عصبی هستند، ضعیفی، اما این ضعف اعصاب است"
چهار شنبه، بین بمب های توهین و تهمتی گیر کردم..
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
تا ساعت 12 شب بین این بمباران توهین، درگیر بودم..انقدر گریه کرده بودم که چشمام نای باز موندن نداشتن و انقدر سرم درد میکرد و سنگین شده بود که نمیتونستم تکونش بدم.
به چه مشقتی به تختخواب رسیدم، خودم هم نمیدونم..احساسی بهم میگفت: برخلاف هر شب که دعا میکنی همتی داشته باشی تا روز دیگر هم با عشق ااز شود، دعا کن، قلبت از حرکت بایستد
تصمیم گرفتم از تمام دردسرهای دنیا، دور باشم اما انگار هرچقدر که سعی میکنم،دور شوم، مثل قطب همنام جذب میشوم..
امروز، جمعه، بوی نحس اتفاقی شوم توی سرم پیچیده بود..ظهر، انقدر اتیش گرفتم که 3 تا قرص ارام بخش هم جواب نداد..ساعت 6 بود، الاله از اتاق رفت، صدای sms گوشی روشنیدم، بلند شدم به سمت گوشی برم،هیچ چیز ندیدم، نیم ساعت بعد روی تخت درمانگاه، همان تخت اشنا بهوش امدم..
بازهم یک فشار عصبی، باز هم یک ضعف بی نهایت..
سرم از درد در حال انفجار است..باید برگردم، الاله تنهاست....
یک نفر امد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت
چهار فصل من بهاران بود، حیف
باد پاییزی بهارم را گرفت
اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی اعتبارم را گرفت
عشق یا چیزی شبیه عشق بود
امد و دار و ندارم را گرفت
عاشق این 4 بیتم..
پر است از من، پر از درد من..
موندم تو کار این مردم، تو کار این جماعت، تو کار این دینداری های احمقانه..
خدایا کجای حرفات بود که کسی، یک بی صلاحیت، به نام تو که نه، به دستور بنده ات، به همه وجود و شخصیت بنده های دیگرت توهین کنه..
خدایا چرا یادم ندادی مخالفت کردن رو..
هیچ اتفاقی که در این باب افتاد، به دل من نبود..اما سکوت کردم،چون عزیز ترین شخص زندگیم ناراضی بود.
کاش کمی درکم میکرد.میدونم رفتارش، تصمیمش همه با نیت این بود که به فکرم بود.کدوم پدری بد دخترش رو میخواد..اما...
کاش درک میکرد که اگر به سمت علاقه ام ...
به من گفت بر حسب علاقه ات، گفت هرچی تو بخوای همونه..
وقتی علاقه ام رو گفتم، اخم بهم کشید و اخرش شد، هرچی که خودش میخواد..
دلگیرم..خیلی...چی میتونم بگم..به کی بگم..
میپرسن چرا روزبه روز تحلیل میری، این چه وضعشه، یکی به شوخی میگه معتاد شدی، یکنفر به سوظن میگه عاشقی..
ولی من، ساکتم، تو قلب کوچیکم همه چی رو میریزم و دارم تحلیل میرم..
توی این یکی دو هفته اخیر، انقدر چشمام سیاهی میره و هیچ جا رو نمیبینم، که چندین و چند بار خوردم زمین...
حالم خوب نیست همین الان..از بس که گریه کردم، صفحه رو نمیبینم..
باید برم نمیدونم چندمین سرمم رو بزنم..
سرگیجه دارم....
کاش بمیرم...
روی کدوم دیوار غربت، بکشم طرح دل گرفتن رو؟
با کدوم کلید و خنجر بشکنم قفل این قلب سنگیم رو...
دلم یک پارچه اتیشه..گناهم فقط دستان ظریفم، گیسوی بلندم، جنسیتم، دختر بودنم هست...
پای وفاداری که رسید، مردانه ام..
پای اخلاق که رسید، مردانه ام...
پای غیرت، قدرت، موفقیت و هزار هزار دیگر که رسید، مردانه ام..
اما وقتی که علاقه ام پا به گود گذاشت، شدم ان دختر بچه نحیفی که، توان راه رفتن ندارد، چه رسد به انتخاب و ...
حالا، در زندانی شبیه به اوین، با نام امام هشتم، اسیرم..
حالا زندانه خرافات کم بود، زندانی فقر فرهنگی جامعه دانشگاهی هم شدم..
دلم یک توپ اتیشی و کمی بیشتر از حد نهایت، خسته..
دلم تنها، دلم خسته، دلم بی کس، و چانه ام میلرزد، از هجوم و انفجار یک بغض هیچگاه نشکسته..
دلگیرم از ادمها، از عزیزترینم، از تاج سرم، از همه هستی ام..از پدرم..
از نگاه سختگیرانه اش، از اینکه با تمام ازادی هایی که به من داد،حق انتخابم را گرفت..حق راهم را گرفت..
محکومم کرد، به ناتوانی، خط بطلان کشید بر من و تمام بزرگی هایم..
و مهر خاموشی به لبانم زد با ان اخم های در هم نارضایتی..
کاش ساعتها به عقب برمیگشت..کاش هنوز هم چند سال پیش بود،که بین مرگ و زندگی دست و پا میزدم، کاش در ان دو راهی، مرگ سرنوشتم بود..
دلم در تاب و تب فشارهای عصبیست..
دستانم،لبریز شدند از جای سوزن ها و نگاه مشکوک اشنایان را میخرند..
سکوت کردم، یک سکوت زجر اور ، ناخواسته، تن داده..
روز به روز که میگذرد، ثانیه به ثانیه تحلیل رفتنم را میبینم و میبینند..و هیچ کس نمیپرسد چرا..
اخم های در هم تاج سرم را میبینم، که دلش غمگین است که پر از تشویش است..
همه هستی من ، دنبال چاره ایست که درمانم کند..
نمیدانم میداند از چه چنین پریشانم یا نه..
حالا به جبران تمام این سالها سکوت بارانی چشمانم، لاله لبانم، از چشمه زلال چشمانم این دو گوی خاموش، دو گوی که روزگاری لبریز بود از شیطنتهای واقعی با تمام غصه ها، ابیاری میشوند..
دلم تنهایی را نمیخواهد، دلم غربت و بی دیگری بودن را نمیخواهد، دلم این همه غصه از خود را نمیخواهد، اما اسیرم.
کاش یکی پیدا شود پناهم شود..چه به روزم امده..بین زمین و زمان معلقم..دستم به زندگی نمیرود..دلم دختر بچه دلشکسته ای شده..
چه کسی تنهایی را برایم رقم زده..این غربت ناخواسته از کجا دامنم را گرفت، چه کسی خرمن طلایی جوانیم را اتش زده...
شاید جون دیگه خواننده ندارم.
شاید چون دیگه دل ندارم
شاید....
دلم کلی حرف میخواد بزنه، اما دلش گوش شنوا میخواد...