اعصابم خورده.
ناراحتم..و کمی از هم پاشیده.
گاهی وقتا در مقابل رفتار آدمها به اصول و معیارهایی که برای خودم طرح کردم شک میکنم.
همیشه میگم ما مخلوقات خدا هستیم و تمام صفات خدا رو در وجودمون داریم و فقط باید پرورش بدیمشون.
همیشه نظرم این بوده و هست که وقتی خدا بی هیچ دریغی محبت میکنه به مخلوقاتش از خوبه خوب تا بد بدش ،چرا ما به هم محبت نکنیم.
و چرا همدیگه رو دوست نداشته باشیم.
هیچ وقت نشد تو دلم محبت کسی رو کم کنم و هرچی بدی دیدم از کسی چشم بستم و لبخند زدم و گفتم انسان جایز الخطاست.ادم که با این مسائل کوچیک ناراحت نمیشه.تازه حتما اشتباهی کردم که این جوابمه..
اما حالا..با اتفاقی که افتاد.کاری که یکی از اطرافیان کرد..باعث شد بشم شرمنده کسی که خیلی خیلی خیلی زیاد برام مهمه.
واقعا نمیدونم با این سن و قد و قواره از خودش خجالت نکشید که مثل بچه ها..
آخه شما بگین من و داداشم باید از دست این آدم ناراحت باشیم که کلی چرت و پرت پشت سرمون گفت یا اون که بهش خیلی محترمانه گفتیم بچه بازی هاش رو تموم کنه.
خدا الهی زودتر جوابش رو بده.بی آبرو فکر کرده همه مثل خودشن..
خیلی ناراحتم..خیلی..
شرمنده کسی شدم که خیلی بیشتر از هرکسی که ادعا میکنه قدرش رو میدونم و برام عزیزه.
واقعا دلم میخواد اون باعث و بانی این قضیبه رو ببینم.همون خانم الهه،مدعی عشق و عاشقی رو..بهش بگم مطمئنی عاشق بودی؟آخه بی معرفت کدوم عاشقی اینجور عشقش رو اذیت میکنه..
بی لیاقت بودی الهه خانم..بی لیاقت..خوشحالم که داداشم رو از دستت کشیدم بیرون..یک روزی جوابت رو میدم.
انقدر اشکات یا در حقیقت هوست با ارزش بود که با ابروی کسی بازی کنی...
در تمام دنیا از هیچ کس به این اندازه ناراحت نشده بودم که از این دو نفر ناراحتم...حتی از دست اونی که بهم خیانت کرد هم انقدر ناراحت نشدم.
امیدوارم متنفر نشم..
خدایا خودت جوابشون رو بده..
گاه فکر میکنم اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاهد رنگین کمانهایی میبودیم که از دهانمان خارج میشد.
و اگر خیانت رایحه ای داشت، شهرمان پر میشد از بوی تعفن..
و اگر انسانیت قطره های باران میبود، خشکسالی نابودمان میکرد....