انگار بعد از مدتها دلم ، این کوه غصه، قصد فوران کرده..
روی کدوم دیوار غربت، بکشم طرح دل گرفتن رو؟
با کدوم کلید و خنجر بشکنم قفل این قلب سنگیم رو...
دلم یک پارچه اتیشه..گناهم فقط دستان ظریفم، گیسوی بلندم، جنسیتم، دختر بودنم هست...
پای وفاداری که رسید، مردانه ام..
پای اخلاق که رسید، مردانه ام...
پای غیرت، قدرت، موفقیت و هزار هزار دیگر که رسید، مردانه ام..
اما وقتی که علاقه ام پا به گود گذاشت، شدم ان دختر بچه نحیفی که، توان راه رفتن ندارد، چه رسد به انتخاب و ...
حالا، در زندانی شبیه به اوین، با نام امام هشتم، اسیرم..
حالا زندانه خرافات کم بود، زندانی فقر فرهنگی جامعه دانشگاهی هم شدم..
دلم یک توپ اتیشی و کمی بیشتر از حد نهایت، خسته..
دلم تنها، دلم خسته، دلم بی کس، و چانه ام میلرزد، از هجوم و انفجار یک بغض هیچگاه نشکسته..
دلگیرم از ادمها، از عزیزترینم، از تاج سرم، از همه هستی ام..از پدرم..
از نگاه سختگیرانه اش، از اینکه با تمام ازادی هایی که به من داد،حق انتخابم را گرفت..حق راهم را گرفت..
محکومم کرد، به ناتوانی، خط بطلان کشید بر من و تمام بزرگی هایم..
و مهر خاموشی به لبانم زد با ان اخم های در هم نارضایتی..
کاش ساعتها به عقب برمیگشت..کاش هنوز هم چند سال پیش بود،که بین مرگ و زندگی دست و پا میزدم، کاش در ان دو راهی، مرگ سرنوشتم بود..
دلم در تاب و تب فشارهای عصبیست..
دستانم،لبریز شدند از جای سوزن ها و نگاه مشکوک اشنایان را میخرند..
سکوت کردم، یک سکوت زجر اور ، ناخواسته، تن داده..
روز به روز که میگذرد، ثانیه به ثانیه تحلیل رفتنم را میبینم و میبینند..و هیچ کس نمیپرسد چرا..
اخم های در هم تاج سرم را میبینم، که دلش غمگین است که پر از تشویش است..
همه هستی من ، دنبال چاره ایست که درمانم کند..
نمیدانم میداند از چه چنین پریشانم یا نه..
حالا به جبران تمام این سالها سکوت بارانی چشمانم، لاله لبانم، از چشمه زلال چشمانم این دو گوی خاموش، دو گوی که روزگاری لبریز بود از شیطنتهای واقعی با تمام غصه ها، ابیاری میشوند..
دلم تنهایی را نمیخواهد، دلم غربت و بی دیگری بودن را نمیخواهد، دلم این همه غصه از خود را نمیخواهد، اما اسیرم.
کاش یکی پیدا شود پناهم شود..چه به روزم امده..بین زمین و زمان معلقم..دستم به زندگی نمیرود..دلم دختر بچه دلشکسته ای شده..
چه کسی تنهایی را برایم رقم زده..این غربت ناخواسته از کجا دامنم را گرفت، چه کسی خرمن طلایی جوانیم را اتش زده...
روی کدوم دیوار غربت، بکشم طرح دل گرفتن رو؟
با کدوم کلید و خنجر بشکنم قفل این قلب سنگیم رو...
دلم یک پارچه اتیشه..گناهم فقط دستان ظریفم، گیسوی بلندم، جنسیتم، دختر بودنم هست...
پای وفاداری که رسید، مردانه ام..
پای اخلاق که رسید، مردانه ام...
پای غیرت، قدرت، موفقیت و هزار هزار دیگر که رسید، مردانه ام..
اما وقتی که علاقه ام پا به گود گذاشت، شدم ان دختر بچه نحیفی که، توان راه رفتن ندارد، چه رسد به انتخاب و ...
حالا، در زندانی شبیه به اوین، با نام امام هشتم، اسیرم..
حالا زندانه خرافات کم بود، زندانی فقر فرهنگی جامعه دانشگاهی هم شدم..
دلم یک توپ اتیشی و کمی بیشتر از حد نهایت، خسته..
دلم تنها، دلم خسته، دلم بی کس، و چانه ام میلرزد، از هجوم و انفجار یک بغض هیچگاه نشکسته..
دلگیرم از ادمها، از عزیزترینم، از تاج سرم، از همه هستی ام..از پدرم..
از نگاه سختگیرانه اش، از اینکه با تمام ازادی هایی که به من داد،حق انتخابم را گرفت..حق راهم را گرفت..
محکومم کرد، به ناتوانی، خط بطلان کشید بر من و تمام بزرگی هایم..
و مهر خاموشی به لبانم زد با ان اخم های در هم نارضایتی..
کاش ساعتها به عقب برمیگشت..کاش هنوز هم چند سال پیش بود،که بین مرگ و زندگی دست و پا میزدم، کاش در ان دو راهی، مرگ سرنوشتم بود..
دلم در تاب و تب فشارهای عصبیست..
دستانم،لبریز شدند از جای سوزن ها و نگاه مشکوک اشنایان را میخرند..
سکوت کردم، یک سکوت زجر اور ، ناخواسته، تن داده..
روز به روز که میگذرد، ثانیه به ثانیه تحلیل رفتنم را میبینم و میبینند..و هیچ کس نمیپرسد چرا..
اخم های در هم تاج سرم را میبینم، که دلش غمگین است که پر از تشویش است..
همه هستی من ، دنبال چاره ایست که درمانم کند..
نمیدانم میداند از چه چنین پریشانم یا نه..
حالا به جبران تمام این سالها سکوت بارانی چشمانم، لاله لبانم، از چشمه زلال چشمانم این دو گوی خاموش، دو گوی که روزگاری لبریز بود از شیطنتهای واقعی با تمام غصه ها، ابیاری میشوند..
دلم تنهایی را نمیخواهد، دلم غربت و بی دیگری بودن را نمیخواهد، دلم این همه غصه از خود را نمیخواهد، اما اسیرم.
کاش یکی پیدا شود پناهم شود..چه به روزم امده..بین زمین و زمان معلقم..دستم به زندگی نمیرود..دلم دختر بچه دلشکسته ای شده..
چه کسی تنهایی را برایم رقم زده..این غربت ناخواسته از کجا دامنم را گرفت، چه کسی خرمن طلایی جوانیم را اتش زده...
تاریخ : یکشنبه 89/7/4 | 9:41 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()