روزی،من بودم و یک قامت کشیده،چانه ای سخت ، نگاهی بی فروغ و گیرا که پشتش هر کسی معنایی میدید...عشق در نگاهم جاری، و صلابتی وصف نشدنی..بازوانی قوی در عین ظرافت دخترانه..
حالا، شانه هایم زیر بار غصه دارد میشکند، نگاهم روی زمین،در امتداد شب به دنبال کور سوی امیدیست و هزار هزار بغض نشکسته،مرا در هم میشکند..
شب که میگذرد، مرا در اغوش میکشد همچو مادری مهربان، میان مخمل سیاهی، گیسوی پریشانم را با یک دسته ستاره شانه میزند ...
حالا ، شب که از من میگذرد، دانه به دانه، صبور و مطمئن بغضهای نشکسته ام را با نشتر عشق میشکند، بگذار این گره های کور چرکی، خالی شوند..
حالا، در اوج سیاهی شب،من ارام ارام لبریز میشوم از خالی شدن..
هفت شبانه روز است، تمام خود خوری هایم، در انتهای طبقه همکف یک درمانگاه، اخرین اتاق، یک تخت سفید گوشه دیوار و یک پنجره که باز میشود به حصار بی نهایت این شبهای سیاه، بین انبوده سرنگها و سرم ها خالی میشود..
دستانم سِر میشوند،مادری بهتر از شکوفه های گیلاس که عاشقانه محو تماشایشان میشوم، همه همتش را به کار میگیرد مگر گرم شود..عمق نگهش بی تابی موج میزند، من عرق اشکهای بی امانم هستم..
هفت شبانه روز است که قصه من، تکرار سیاه و سفید شدن های دنیاییست که به سیاهی ذاتیش ایمان اوردم، دنیا مثل چراغ چشمک زن، خاموش و روشن میشود، پاهایم محکم تمنای زانو زدن میکنند، و من هیچ نمیفهمم مگر دقایقی بعد، روی همان تخت درمانگاه..
صدای پرستار را هر روز میشنوم از مادرم میپرسد "چند سالش هست؟" نگران زمزمه میکند "19" پرستار کنجکاوانه میپرسد" مشکلش چیست؟" مادر پر از غم ارام تر از قبل زمزمه میکند" ضعف بدنی"
انگار پرستار دلش میسوزد..سرش که خلوت است، روی تخت مقابل مینشیند..
چشمانم را میبندم، اشکهایم مثل باران بهاری که نه، مثل رگبار پاییزی صورتم را خیس کردند..هر حرکتی را از پشت پلکهای پر از بغضم میبینم..
پرستار میپرسد"چرا؟" مادر ارام زمزمه میکند " از هیچ دردی نمیگوید،یک بی تابی بی نهایت...."
فکر میکردم همه چیز دارد به حالت اول برمیگردد..صدای دکتر روانپزشک هنور هم یادم هست، "تمام دردهات عصبی هستند، ضعیفی، اما این ضعف اعصاب است"
چهار شنبه، بین بمب های توهین و تهمتی گیر کردم..
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
تا ساعت 12 شب بین این بمباران توهین، درگیر بودم..انقدر گریه کرده بودم که چشمام نای باز موندن نداشتن و انقدر سرم درد میکرد و سنگین شده بود که نمیتونستم تکونش بدم.
به چه مشقتی به تختخواب رسیدم، خودم هم نمیدونم..احساسی بهم میگفت: برخلاف هر شب که دعا میکنی همتی داشته باشی تا روز دیگر هم با عشق ااز شود، دعا کن، قلبت از حرکت بایستد
تصمیم گرفتم از تمام دردسرهای دنیا، دور باشم اما انگار هرچقدر که سعی میکنم،دور شوم، مثل قطب همنام جذب میشوم..
امروز، جمعه، بوی نحس اتفاقی شوم توی سرم پیچیده بود..ظهر، انقدر اتیش گرفتم که 3 تا قرص ارام بخش هم جواب نداد..ساعت 6 بود، الاله از اتاق رفت، صدای sms گوشی روشنیدم، بلند شدم به سمت گوشی برم،هیچ چیز ندیدم، نیم ساعت بعد روی تخت درمانگاه، همان تخت اشنا بهوش امدم..
بازهم یک فشار عصبی، باز هم یک ضعف بی نهایت..
سرم از درد در حال انفجار است..باید برگردم، الاله تنهاست....
حالا، شانه هایم زیر بار غصه دارد میشکند، نگاهم روی زمین،در امتداد شب به دنبال کور سوی امیدیست و هزار هزار بغض نشکسته،مرا در هم میشکند..
شب که میگذرد، مرا در اغوش میکشد همچو مادری مهربان، میان مخمل سیاهی، گیسوی پریشانم را با یک دسته ستاره شانه میزند ...
حالا ، شب که از من میگذرد، دانه به دانه، صبور و مطمئن بغضهای نشکسته ام را با نشتر عشق میشکند، بگذار این گره های کور چرکی، خالی شوند..
حالا، در اوج سیاهی شب،من ارام ارام لبریز میشوم از خالی شدن..
هفت شبانه روز است، تمام خود خوری هایم، در انتهای طبقه همکف یک درمانگاه، اخرین اتاق، یک تخت سفید گوشه دیوار و یک پنجره که باز میشود به حصار بی نهایت این شبهای سیاه، بین انبوده سرنگها و سرم ها خالی میشود..
دستانم سِر میشوند،مادری بهتر از شکوفه های گیلاس که عاشقانه محو تماشایشان میشوم، همه همتش را به کار میگیرد مگر گرم شود..عمق نگهش بی تابی موج میزند، من عرق اشکهای بی امانم هستم..
هفت شبانه روز است که قصه من، تکرار سیاه و سفید شدن های دنیاییست که به سیاهی ذاتیش ایمان اوردم، دنیا مثل چراغ چشمک زن، خاموش و روشن میشود، پاهایم محکم تمنای زانو زدن میکنند، و من هیچ نمیفهمم مگر دقایقی بعد، روی همان تخت درمانگاه..
صدای پرستار را هر روز میشنوم از مادرم میپرسد "چند سالش هست؟" نگران زمزمه میکند "19" پرستار کنجکاوانه میپرسد" مشکلش چیست؟" مادر پر از غم ارام تر از قبل زمزمه میکند" ضعف بدنی"
انگار پرستار دلش میسوزد..سرش که خلوت است، روی تخت مقابل مینشیند..
چشمانم را میبندم، اشکهایم مثل باران بهاری که نه، مثل رگبار پاییزی صورتم را خیس کردند..هر حرکتی را از پشت پلکهای پر از بغضم میبینم..
پرستار میپرسد"چرا؟" مادر ارام زمزمه میکند " از هیچ دردی نمیگوید،یک بی تابی بی نهایت...."
فکر میکردم همه چیز دارد به حالت اول برمیگردد..صدای دکتر روانپزشک هنور هم یادم هست، "تمام دردهات عصبی هستند، ضعیفی، اما این ضعف اعصاب است"
چهار شنبه، بین بمب های توهین و تهمتی گیر کردم..
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
تا ساعت 12 شب بین این بمباران توهین، درگیر بودم..انقدر گریه کرده بودم که چشمام نای باز موندن نداشتن و انقدر سرم درد میکرد و سنگین شده بود که نمیتونستم تکونش بدم.
به چه مشقتی به تختخواب رسیدم، خودم هم نمیدونم..احساسی بهم میگفت: برخلاف هر شب که دعا میکنی همتی داشته باشی تا روز دیگر هم با عشق ااز شود، دعا کن، قلبت از حرکت بایستد
تصمیم گرفتم از تمام دردسرهای دنیا، دور باشم اما انگار هرچقدر که سعی میکنم،دور شوم، مثل قطب همنام جذب میشوم..
امروز، جمعه، بوی نحس اتفاقی شوم توی سرم پیچیده بود..ظهر، انقدر اتیش گرفتم که 3 تا قرص ارام بخش هم جواب نداد..ساعت 6 بود، الاله از اتاق رفت، صدای sms گوشی روشنیدم، بلند شدم به سمت گوشی برم،هیچ چیز ندیدم، نیم ساعت بعد روی تخت درمانگاه، همان تخت اشنا بهوش امدم..
بازهم یک فشار عصبی، باز هم یک ضعف بی نهایت..
سرم از درد در حال انفجار است..باید برگردم، الاله تنهاست....
تاریخ : شنبه 89/7/10 | 12:16 صبح | نویسنده : MoonLover | نظرات ()