راست راست راستش را که بخواهی..
از راستش هم بگذر..
مثل گذشتن از من..
باورم نیست دگر نام و نشان نیست تو را
و فلک ناله کند مونس تنهایی من یاد تو را
حالا باید البته بنویسم , باورم نیست دگر نام و نشان نیست مرا!
مثل تمام این روزها که گذشتن در پس این سال غریب...
"مرا اینگونه باور کن کمی تنها کمی خسته کمی از یادها رفته خدا هم ترک ما کرده خدا دیگر کجا رفته؟..."
دل تنگی هایم هزاربرابر بیشتر از گریه کردن است...
دلم تنگ است..
دلم تنهایی مفرطی را میطلبد و از دیگر سو از این تنها شدن و دور شدنم بیزارم..
برای اولین بار است که طعم "حسودی " را در دهان خودم مزه میکنم. از حسادت بیزارم..اما همین لحظه اسیرش شدم..
شاید هم حسادت نیست..تنها افسوس و غبطه است..و دل تنگی برای سال پیش درست همین موقع..
شاید هم آه حسرتیست که از نهادم بلند میشود..
حسرت جای خالی خودم!!
درست است که هیچ کس هیچ گاه بر صندلی من نخواهد نشست..اما...راستش را که بگویم, انگار این روزها خودم هم بر صندلیم نمیتوانم بنشینم.
اتاقم را میخواهم..هرچه زودتر...
اول تیر ماه, اتاقم هستم.