هیچ کس تنهاییم را حس نکرد
روزهای سرد و پریشانیم را حس نکرد
نمیدانی بانو..
نمیدانی چقدر از این زندگی سیاه روزهای تلخم بیزارم..
نمیدانی چقدر از خودم و از این روزگار پریشانم بریده ام..
نمیدانی چقدر ..
زندگی دیگر در زیر پوست من جاری نیست..و نه هیچ امیدی به زندگی..
گاهی به جنون میرسم بانو..
و دلم میخواهد همه چیز تمام شود..
نمیدانی چه حس گزنده ای دارد..وقتی از شدت بغض و لرز چشمانت را میبندی و دعا میکنی همه چیز تمام شود..
اما چشم که باز میکنی،میبینی همه چیز مثل گذشته و حتی بدتر است..
و تو تمام نمیشوی در انتهای این اشکهای ریزان..
دلم یک برگه برنده میخواهد..همین...
تاریخ : جمعه 90/4/3 | 1:45 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()