"خیلی ازت دور شدم..قدیما بیشتر بهت نزدیک بودم"
به حرفش فکر میکنم..راست میگه..قدیما وبلاگی که داشتم..وبلاگ سیاه من..فقط بین خودمون چهارتا بخش بود..توی اون خونه..من فقط نویسنده بودم،بازیگر اصلی کسی بود که رفت..
"این خانه سیاه است"
همیشه وقتی توی اون بلاگ میخواستم بنویسم یاد همین قسمت اول فیلم مستند فروغ فرخزاد میفتم که دخترک جزامی تو سکانس اول فیلم با گچ رو تخته سیاه مینویسه: " این خانه سیاه است"
ملکه خورشیدی من که نمیدونم چرا به خودت میگی queen of ice ،از تو دور نشدم..از خودم و از همه هستی ام دور شدم.
چقدر سخت..
چقدر سخته که خودت،تویی که روزی الگوی خیلیا بودی،حالا تو هدف ،بی هدف شده باشی..
چقدر سخته که تو،همین تویی که یک روز به سختی زمین زیر پات معتقد بودی و مطمئن به اینکه قدمهات رو زمینه،حالا اصلا ندونی رو زمینی یا هوا،یک جایی تو ناکجا آباد..
چقدر سخته تو عمق تاریک مردمک چشمایی که از فشار حجم انبوه بغضهای نترکیده مات شدن، با کسی که دلت دستشه زندگی کنی..
چقدر سخته که تو،همین تویی که تا دیروز تنهایی و با دیگران بودنت حد و مرز خودشون رو داشتن،حالا تو اوج با دیگران بودن دلت فریاد تنهایی سر بده..
چقدر سخته..
چقدر سخته که نتونی حتی هجی کنی جمله " با تو بودن" رو..چقدر سخته چشمات دیگه چشمای امیدوارت حتی سوسوی معجزه رو هم نزن..
چقدر سخته که تو..تویی که عشق برات مقدسه،انقدر سنگ دل شده باشی..
چقدر سخته که ...
چقدر سخته که خیلی حرفا رو بازم تو عمق گلوت و حتی نرسیده با سیم و تار حنجره ات خفه کنی ،حرفایی که شنیدنشون مثل گفتنشون سخته..
احساس خفگی شدید میکنم..
خیلی شدید...
رفتم که واست ایمیل بذارم...چشمام میسوزه..چشمام میسوزه از فشار و هجوم بغض و اشک..
واسه خودم این همه ناراحت نشدم..واسه خودم آه نکشیدم واسه خودم خدا رو روزی هزار بار به فریاد نخواستم..اما واسه تو چرا..
واسه تو چرا که آب شدنت رو ذره ذره میبینم و گوشه گیریتو..واسه تو که میبینم انقدر افسرده و نا امید شدی که راه رو گذاشت جلوی پات،همه چیز رو بهت یاد داد آلاله اما ای از تو که گفتی نه....
از تو که به همه حرفام گوش کردی و اگر میگفتم بمیر ،میمردی اما همین یکی رو انجام نمیدادی..
وقتی این حال و روزت رو میبینم روزی هزاربار خودم مرگم رو میخوام که خاک بر سر من کنن،که تو عزیزم رو تنها گذاشتم تو که بیشتر از همه آدمها به همزبون احتیاج داشتی..
ای خاک بر سر من..
اومدم واست میل بذارم و باهات دعوا کنم..اومدم اشکام رو تو هجوم سرخ کلمات خلاصه کنم و برات بنویسم اما چه کنم که زبونم رو بند آورد معصومیتت..
اما بازهم حرفای آخرم که برات زدم قدیما...:
کاش میشد دست اتفاق رو گرفت تا نیفته...
حیف از تو که این دنیای بزرگ برات کوچیکه و از سر این آدما خیلیییییییییی زیادی..خیلی...
کاش میشد چادر شب کشید به صورت اتفاق که هیچ وقت رخ نده....
کاش میشد...
پدر در انبوه حجم سرد خاک پنهان شده است و این دخترک،باز لب گزید و پرش خاک تیره رو به جسم پاک عزیز دیگرش نظاره کرد..بازهم دم نزد ..
بازهم چانه محکم کرد و شانه صاف،باز هم با چشم باز، فردا را از خطوط افق کاوش کرد..
و سنگ سرد را بر خاک نمور به دست خود گذاشت و گل سفید و سرخ که از بغض نبودنت به هبوط پژمردگی رسیده اند بر سنگ سخت گذاشت...
و تو همچون مهربان دیگرم با مرگ رفتی،و من هر نفس که میکشم به امید یک گام نزدیکتر شدن به توست..و این زندگی من است...
این زندگی من است که مرگ ،با ان بالهای عظیمش و فرشته زیبارویش مرا همیشه مورد عنایت خالصانه اش قرار میدهد..این...
این حکمت پر از لطف و رحمت خداوندیست که من،در انتهای خط غروب، بی تو دست به نوازش سایه برداشته ام...