سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگارم میگذرد..

کمی دردناک..کمی لبریز از هیاهوی زندگی..

باور مهتابی عشق ..

دل تنگ تمام بودنهایی هستم که در این افسردگی محض نابود میکنم..

دل تنگ تک به تک ادمهایی که دوست داشتنشان برایم زندگیست..

دوست دارم، گوشی رو بردارم ، یک به یک به تمام رفاقتهایم را مرور کنم و رنگ عشق بزنم بر دیوار این ماتمکده بلکه...

ای عشق شکستیم مشکن مارا...

دوست دارم مثل یک کودک هم اغوش باد شوم، و از پی خوشی بدوم..

دوست دارم چون تمام لحظه هایی که از پس هم میگذرند ، غمهایم را به دست فراموشی بسپارم..

سخت است ..

زندگیم بر روی موجهای ناارامی سوار شده است که..

بگذار بی تو من هیچ باشم..

یکبار دیگر، ماجرای ابتدای این سال دارد تکرار میشود و من...

میترسم..همین..

عاشق این غزل ترانه ام...همین:

داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی
شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی
آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود
اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدایی
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
رفته بودیم هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من
کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو
اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدایی
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی






تاریخ : شنبه 89/9/27 | 11:40 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

امشب شبه...

وای خدا چقدر حرف تو دلمه..

اصلا دوست دارم مثل قدیم ندیما، مثل اون روزا، کامل بنویسم..

از کجاش بگم اما..

وای خدا، اصلا حرف زدن از یادم رفته..خودم رو بین هزارتا جمله ادبی گم کردم

چقدر خسته شدم از دست تهمت و نگاه زشت مردم..

ولی میدونی،‌همیشه قشنگترین لحظه زندگی اون وقتیه که، تو اوج تراژدی غم و اندوه یکدفعه یکی از راه میرسه که میفهمت..

یکی از راه میرسه که همدمت میشه..

یکی از راه میرسه که با هزار تا غم خودش، اما انقدر مردی میکنه که گرد غم رو از دوش تو بتکونه...

یکی که مثل هیچ کس نیست...

چقدر دردناکه ،وقتی که بهش حس خوب داری و دوستش داری و میخوای مثل همیشه که ناجی امید و راه گشایی همه بودی،‌برای او هم باشی و اما ببینی که خیلی ضعیف عمل میکنی..

احساس میکنم در زندگی من دری باز شده که هر چند روز یکبار ، کسی میاید و یادم میاورد که خدا هنوز هم به یاد من است..

خیلی ها..خیلی ها..

یکنفر نیستند..هر چند روز، یکی..

امشب هم کسی بود که همراه و همدمم باشد..

وقتی نگاهش میکنی، هاله اندوهش در پس چشمان همیشه مهربانش هویداست، اما بارقه امید هم میبینی..

 

بعد از کلی قدم زدن، در اوج سرما ...توی پارک.وقتی منتظر بودم، چشمم به تابها افتاد..

دلم پر کشید..

وقتی ازش جدا شدم و داشتم میرفتم به سمت خونه،‌اون  دو کوچه رو انقدر  اروم راه رفتم که حد نداشت..اخه داشتم فکر میکردم..

میخواستم بهش یه چیزی بگم..اینکه...

زندگی ما ادمها از کودکی تا به یک سنی، اروم و شاد هست...مثل یک خط ممتد که که تنها فراز و نشیبش، غم نخوابیدن عروسکها و در رفتن چرخ ماشین کوکی ها و شکستن مغز مداد و ژشت در کلاس موندن و اخم معلمهاست..

اما نشونه اینکه بزرگ شدیم ،‌وقتی هست که خدا یک مشکل جلو راهمون میذاره..

ما ادمها، اکثرا زندگی رو از اولین و واقعی ترین مشکلمون به یاد داریم..

مثلا من، وقتی به سن 15 سالگی رسیدم، با واقعی ترین مشکل زندگیم روبه رو شدم، مرگ عزیزترین دوستم..و این یعنی، من در این سن بزرگ شدم..

در این سن خدا باورم کرد..در این سن خدا به من و تواناییم ایمان داشت..

میدونست که این مشکل رو میتونم ازش رد بشم اگر، باورش داشته باشم..

وقتی جاده زندگیمون میفته تو یک نشیب و شاید دره، همیشه تو اوج غصه و غم، یک چیزهایی رو به دست میاریم انقدر با ارزش که تو هیچ زمان شادی به دستمون نمیاد..

من، بهترین و زیباترین قلب دنیا، محکمترین ایمانی که میشد و خالصانه ترین و بی دریغ ترین عشق دنیا رو تو این واقعیترین و اولین مشکل زندگیم به دست اوردم که تونستم به همه ادمهای دور و برم

هدیه کنم،‌و این باعث شد، خیلی ها من رو باور کنند.

شاید امروز، از فشار غصه ها کمی جا میزنم، اما باور دارم که بازهم قرار هست درسی بگیرم..

در همین ساعت، من دو تا از بزرگترین ارزوهام رو،‌دو تا چیزی که واقعا میشد به دست بیارم رو از دست دادم..

اما، ایمانم، امیدم و عشقم رو نه..

وقتی ، غصه دیگران رو میشنوم، امیدواریم بیشتر میشه..

وقتی میفهمم کسی هست که در کنار من ارامش پیدا میکنه، و یا لبخندم ، لبخند به لبهاش مینشونه، یا صدام، هم دردیم و حتی گوش دادنم به حرفهای دلش باعث میشه که اروم بشه، باور میکنم که زندگی من،‌زنده بودنم و نفس کشیدنم، فقط مال خودم نیست ...

همه ادمها اینطوری هستند..

من فقط نه، همین تو که خواننده ای..

تو هم مثل من، ارامش کسی هستی و زندگیت برای کسی که شاید فکرش رو هم نمیکنی، لبریز از حسهای خوب ..

بگذار، لبخند شیرینت، پناه چشمان بی قراری باشد که در تاریکی این دنیا، به دنبال کور سویی ارامش است...

بگذار گرمی دستانت، عطش یک قلب ترک برداشته را برطرف کند..

بگذار اغوشت تسلی بخش بغض های نشکسته قلب مهربانی باشد که در هجوم ناجوانمردانه اندوه، مردانه مبارزه میکند...

 






تاریخ : سه شنبه 89/9/23 | 11:20 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

پاییزه پاییزه برگ درخت میریزه...

برگای شادی منم از رو تنم میریزه...

به جاش..

بهار که که بیاد، برگهای تازه و جوون سر میزنن به اسمون...

 






تاریخ : جمعه 89/9/19 | 2:59 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد من و ببخش...

اگه تویی اون که فقط دلم میخواد, من و ببخش..

....


پر میشوم از صدای اواز مهربانیت , از بارانی ترین روز همیشه سیاه خاطره هایم و هوای غم الود ان روز نفرینی , مثل زهر نگاه دشمنی روزگار, اتش به جانم میکشد.


از من نرنج هم قصه زندگی پر غصه ام, نرنج از این پراکنده نویسی هایم.

مثل کودک تازه رفته دبستان, مثل هوای نم دار , تازه از خط خط کاغذ, رسیدم به چند حرف صدا دار...

میبینی عروس ماهم , بازم از عشق تو افتاد, حس شاعری و شعرم به این دستای بی تاب

نفس سرد زمینم, تو غرور افتابی , میتونی با من بمونی؟ تو شکوه قصه هامی

نگو باز به من عزیزم , نازی جون چشماتو باز کن, بذار تا ابد بخوابم , تو فقط تو خواب باهامی

همجوره پا به پاتم, دل من دستاتو میخواد, بذار تو هرم نفسهات گم بشم مثل یه رویا

بذار تو خنده ی نازت, پیدا شم تو اوج رویا, سر بذاری روی شونم, بمونی تا ته دنیا

مهربون اخماتو باز کن, باز که بستی اون چشما رو, بازشون کن که ببینم اون حریق افتاب رو

یه نفر یه جا بهم گفت, شب قبل خوابتو دیده, انگاری هوا حروم شد به من بارون ندیده

نازنین ترین شعرم , من اگر بشم ماه شب تار, تو میشی حریر مهتاب؟

بذار حرفامو بریزم از ته دل رمیده ام, بین دستای من و تو انگاری فاصله رخ داد

من اگر بودم نقاش دنیا, به رخ تو میکشیدم چراغ افتاب رو

تا از روشنی چشمات , طفلی بکشه به تن سردش رخت ابرای سیاهو

حالا دیگه نمیادش واژه های تلخ و شیرین, دیدی از فشار بغضم همه شون شدن عزادار؟

بعد از این همه نقطه و خط و واژه های بی قراری, مونده چندتا قطره اشک و پلکای چشم انتظاری

اون وقتی میشه کامل کامل معجون عشق من و تو, مثل من , مثل برگرد, تو مثل گلهای بهاری

دیگه طاقت نمیاره, چشمای همیشه گریون , تو رو جون من عزیزم برگرد و بیشتر از این من با غمت نسوزون


*****


پی نوشت: گریه امانم را برید. هرکه از من دور است, زودتر برگردد..

مخاطب, فقط توئی..تو که میخوانی..

تنهاییم را بشکنید, من از غم بی پناه ترم..


شعر بداهه بود








تاریخ : چهارشنبه 89/9/10 | 11:1 صبح | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

سلام..

بهترین برادر دنیا..یک خط،یک نقطه، یک کلمه کافیست تا حک کنم و تو تا اخرش را بخوانی..چشم بسته..

غار تنهایی من،جز سیاهی هیچ ندارد...

اما من،کسی رو بیرون نمیکنم.

تا هروقت که تو بخواهی،بمان..وقتی هم رفتی،مثل همه انها که مردانه بودند و رفتند و یا مردانه امدند و مهربانانه مانده اند،جایت همیشه سبز است


اگر مسکوت و مغموم،دلم از غصه رنجور است

نگاهم گرچه بارانی ولی از یاد تو پر نوره

 






تاریخ : شنبه 89/9/6 | 12:48 صبح | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

دلم برایت میسوزد بانوی خواب و بیدار..


برای تو،برای خود تو که معنای خیلی خوبی ها بودی..برای تو که به تار موی مجعد مخلمت سوگند وحدانیت خدا میخوردند..


خدایا دیدی چه به سرم امد؟دلم شکست


به قول داریوش: " بر نارفیقان شرم باد "


یک روز، بر دیوار دوستی پاکم با فرشته ای نوشتم : " مهربون، اتفاقات تلخ همیشه دوست رو از غیر دوست سوا میکنه"

اتفاقات تلخ در زندگی من فوران میکند، تا مرد و نامرد، هم صدا و بیصدا، هم نفس و بی نفس..


یک بی سروپا امد، از من دلتنگ بد گفت..چند دوست حرفش را باور کردند و رفتند..دیدی چطور شدم شیطان، من که روزی خدایشان بودم..


زندگیم لبریز شد از اندوه، بوی مرگ زندگیم را برداشت، دوری، غصه، تنهایی، تهمت، افترا، غیبت ، وحشت، غربت و هر حس بد کشنده مرا لبریز کرد..

از فشار این غصه ها، تمام امید و نگاه مثبتم از دستم رفت..حیران و سرگردان ماندم در این برزخ..

در انتها این منجلاب دردناک ،تنهایی دست و پا میزدم و فکر گریز بودم، غرق بودم و ،‌"غرقه در اب کی تواند یاد یاران کند؟ اما یاران میتوانند.."


ولی چی شد؟ ان همه رفیق که مرا مظهر وفا میدیدند، مرا رها کردند به جرم بی وفایی..

حتی چشم از هم باز نکردند که نکند...


همه گفتند: " تو بی وفایی" اما مردم، من که دستم بلند بود برای اینکه کسی کمکم کند، دیدید چه شد؟

همه کسانی که روزی لبریز از کمک و دستگیری های من بودند، اینگونه طلبکار هم شدند..


اما ، از اینکه کسی کمکم نکرد ناراحت نیستم، از این تهمت و زخم به دل گذاشتنشان این چنین مهجورم.


"تا خدا بنده نواز است، به خلقم چه نیاز است  

میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم"


و حالا، یک گزند دیگر..

یک ایمیل spam که به inbox میره، از طرف ایدی من برای همه addlistam فرستاده شده.تمام کسانی که ایدی من رو هم دارند و من رو میشناسن ، میدونن که من 1 ماه هست اون ایدی رو باز نکردم.

اون ایمیل ینطور که فهمیدم حاوی درخواست بلاک شدن هست.

یعنی اینکه شما که ایمیل رو گرفتین، بلاک کنید، چون من نمیخوام باهاتون در رابطه باشم!!!


و حالا ، بذار دهن باز کنم:


کسی، تا چند وقت پیش با من در رابطه بود، من دردم چیزه دیگری بود. دوری میکردم، اما او فکر میکرد بخاطر او هست و از او بیزارم!!!

فکر میکرد من قصدم خوار کردنش هست، اما خدا رو به بزرگیش شاهد میگیرم از معدود افرادی بود که براش احترام زیادی قائل بودم.

درگیر منجلاب زندگیم بودم.

بالاخره، روزی اتفاقی افتاد که مجبور شدم خط تلفنم رو خاموش کنم، و اصلا حواسم به این نبود که بهش قول تماس دادم.

چند روز بعد، پیغامی دیدم که توش من رو به همه چیز از کودکی و نا بخردی تا بی منطقی محکوم کرد، به من گفت متکبر و مغرور..و بعد از گفتن همه حرفاش، ازم خواست که جوابش رو ندم

من، لبریز بودم از غصه و حرفاش خنجر به قلبم بود، چون فقط تو این شرایط، رو همراهی او حساب میکردم به عنوان یک دوست..اما..بازهم..

من هم به احترامش، خدا شاهده فقط به خاطر احترامی که برای خودش و حرفش قائل بودم، به خواست دلش جواب ندادم و توضیح ندادم که چی شده.


چند روز پیش، بلاگم رو که باز کردم، بعد از دیدن یک تعداد پیام، پیغام این شخص بزرگوار رو هم در لیست کامنتها دیدم که خیلی ناراحت بود به خاطر حال من، و من چقدر از دیدن این پیام خوشحال شدم، اخه وجدانم اسوده شده بود که من رو بخشیده  ( لااقل)

بعد از فرستاده شدن این ایمیل، بدون اینکه از اصل ماجرا با خبر باشند، برایم پیغامی گذاشتند و یکه به قاضی رفتند و بازهم محکومم کردند به بی خردی ..

و فقط این فرد بزرگوار که این رو میخونه: " تا قیام قیامت هم که شده، سر پل صراط هم اگر بیای بهت میگم و قسم میخورم به همون خدایی که اونجاست و ازش شرم دارم ، من تو رو نه تنها مزاحم ندونستم بلکه یک دوست صمیمی دونستم.اون همه حرف نیش و کنایه دارت ، اون جمله اخرت خطاب به کسی که برام عزیزه، همه رو بخشیدم ...خدا ازت بگذره که حالا با اون همه ادعات اینطور قلبم رو شکستی..از تو انتظار نداشتم..ولی هنوز هم که هنوزه، خیلی زیاد برام ارزش داری و از اتفاق خوبی که تو زندگیت افتاده بسیار زیاد خوشحالم.پاینده باشی."


اینها رو گفتم، چون تو دلم داشت داغم میکرد..

دیگه لبریز شدم..


ای جماعت رفیق، شما رو به خدا، من همون ادمی هستم که باورش داشتین به معرفت و دوستی و انسانیت..

فقط، در پیله تنهاییم رفتم.

دوست ندارم ، هنوز هم که هنوزه، دوست ندارم یک مورچه از من ازار ببینه، چطور حاضر بشم دل شما رو بشکنم

چرا باید با کسایی که دوست صمیمی هستم قطع رابطه کنم.


به خاطر من نه، به خاطر زندگی اینده تون " یکه به قاضی نرین"


خدانگهدار.

(این بار هم قلبم شکست..همه قلبم رو دارن میشکنن..دست همگی درد نکنه...بهتره بیشتر از همه دور بشم که این اتفاقا نیفته..)

 

راستی همه دوستانی که این مطلب رو میخونن بدونن، که این شخص  اخر خونش از رفتارهای من به جوش اومد و اینطور خطابم کرد،

من همین جا، مثل همیشه ازش معذرت میخوام که در طول 8-9 ماه به اندازه همه عمرش غصه دادمش و ناراحتش کردم و با ورودم به زندگیش

ارامشش رو ازش گرفتم

امیدوارم من رو ببخشه.

این ها رو گفتم، تا اخر باز بهم نگه که تو من رو خراب کردی پیش همه.

اقایون، خانومااااااااااااا به خدا، به عشقی که دارم قسم این ادم از دست من دیوانه شد.من با هزار شرم، ازش معذرت میخوام.

عذابی که بهش دادم، یکی به دشمنش نمیده که من ادعای دوستی هم کردم اینطور عذابش دادم

خدایا ، این همه بلا که داره اینطور سرم میاد، میدونم از شکستن دل همین فرده.

اهش گرفته اینطور شدم.


حلالم کن .

 

 






تاریخ : پنج شنبه 89/9/4 | 12:6 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.