سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پدرم تاج سرم بود ولی زود برفت
بهترین همسفرم بود ولی زود برفت

بر دلش کوهی غم، بر لبش هم لبخند
پدرم بال و پرم بود ولی زود برفت ..


بهزاد فتاح، پدر خونده ام از دنیا رفت...

بهزاد،دوست پدرم بود که در جنگ و آسیبهاش، باعث شد هیچ وقت بچه دار نشه..
و من به جای دخترش بودم.
اما همین امروز صبح فوت کرد..
پدرم از دستم رفت...

دیگه نمیخوام با هیچ کس صحبت کنم.
گوشیم خاموشه...

دلم واسه بابایی دوست داشتنیم تنگ میشه..

چقدر بدبختی سایه اش سنگینه....






تاریخ : پنج شنبه 89/2/30 | 7:8 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

آرامش از آن کسانیست که دوست داشتن را میدانند.

روزی که این جمله رو خوندم فکر کردم همینطوره..بعد از چد وقت بهش شک کردم..اما دوباره متوجه شدم درسته..

فقط دوست داشته باشین..وقتی دوست داشتن شد عشق...

حالا میفهمم چرا مترادف عشق در ادبیات غنایی غم هست..چرا مولانا میگه هرکه این غم ندارد نیست باد...


درد عشقی کشیدم که مپرس...


پیشونیم قرمز و متورمه..درد میکنه...آخه سرم رو محکم کوبیدم به دیکشنری لانگ من که رو میزم بود...خسته کننده

............

صدای خنده گوشم رو پر کرده ، چقدر آشناست..یک دختره...: شووووووووووخی میکنی؟؟؟ بعد هم میزنه زیر خنده

_نه باور کن نازم..(صدای یک پسره که خیلی مهربون حرف میزنه)

دختر: یعنی همیشه؟

پسر: تا ابدیت...

دختر: عشق که تا نداره،چند بار بگم؟(انگار شاکی شده)

پسر: الهیییییییی فدات بشم عسلکم،قربون این اخم کردنت..یک بوس پیش من داریاا.

صداها مبهم میشه...دیگه نمیشنوم...اما دوباره..همون صداها

دختر: چی شده این وقت شب؟

پسر: خوابم نمیبره..باید یک چیزی رو بهت بگم

دختر: جونم،چی شده؟بگو

پسر: راستش....راستش...دوستت دارم نازم.تو رو قران دیگه مثل امروز غیبت نزنه نفسم،نمیدونی چی کشیدم..بدون تو دیگه نمیتونم نفس بکشم..

دختر: هیچ جا نمیرم قول میدم..حالا ناراحت نباش...پسر خوبی باشی یک بغل جایزه ات هست...

.....

صدای خنده گریه،نرو،بمون، دوستت دارم، همیشه، عشق..دیوونتم، ابدیت..کنارتم،آغوش گرم...

همه چی تو سرم میپیچه...یک دفعه انقدر فشار عصبی بهم وارد شد که سرم رو کوبیدم روی دیکشنری...

احساس منگی میکنم...

اشکای داغم رو صورتم غوغا میکنن...نفسم به شماره است...اسم نازش رو صدا میکنم..چشمام رو بستم،مثل همیشه ..از 50 تا 1 شمردم..صداش زدم...دوباره..سه باره...آرامش تو همه وجودم میپلکه...

من داغ با تو بودنم...چرا هیچ کس نمیتونه جای تو رو بگیره...

چرا هیچ کس مثل تو بهم ارامش نمیده...

دارم اشتباه میکنم..شایدم کردم..پرت میشم به گذشته

____________________________________________

ماه: ااااااا..اخمات رو باز کن دیگه؟

من: نمیخوام..

ماه: با منم قهر؟

میاد به سمتم،دستاش رو دور گردنم حلقه میکنه و انگاری تاب میخوره...

ماه: به من نگاه کن...نگاهم کن دیگه...افرین..حالا اخمات رو باز کن...

بغض میکنه و میگه: نه..دیگه دوستم نداری...

دستاش شل میشه...هنوز نرفته..از فکر رفتنش آتیش میگیرم..محکم دستام رو دور بدن لطیفش حلقه میکنم...میگیرمش..

من: کی این اراجیف رو گفته؟

ماه: نباید که بگن...دوستم نداری که اخم کردی بهم...

من: هیچی نگو...هیشششششششششششش....نمیذارم بری..

ماه: پس دوستم داری؟

من: اگر نداشتم میذاشتم بری...

ماه: آخه تو چرا واست سخته گفتن دوستت دارم...بگو دیگه..

من: اره ،اره دوستت دارم...

میزنه زیر خنده..بازم فاتح بود و من مغلوب...بازم برنده شد....و من از خنده قشنگش میخندم..

_________________________

ماه: زندگی زشته...دوستش ندارم..

من: نه خیلی قشنگه...اون دوستت داره...

ماه با بغض: اگر داشت که اذیتم نمیکرد...

من: قشنگیش به همینه...فردا هم روز جدیدی هست..

براش از نگاهم به زندگی میگم..مثل همیشه...زیبا دیدن همه چیز..حتی غصه ها..

و آخر لبخند مهربونش...: به داشتنت افتخار میکنم ناز من، تو محکمترین و زیبا بین ترین ادم دنیایی..واقعیت رو میبینی،هیچی واسه تو بد نداره..

__________________________________________

حرفای آخرش تو گوشم هنوز داره زنگ میزنه..اون موقع، اول پاییز بود..کاش میدونستم آخر اون پاییز...

ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق

مثل لبخند سپیده مثل شب گریه عاشق

بی تو شب دوباره آینه روبروی غم گرفته

پنجره بازه به بارون،من ولی دلم گرفته

واژه رنگ زندگی بود،وقتی تو فکر تو بودم،عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم...

وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن،چشمام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن،رفتی و شب پر شدن از من،از من و دلواپسی ها

رفتی منو سپردی به زوال اطلسی هاااااااا

گریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور


رفتی ماه من..رفتی....

عاشق این آهنگم..خیلی دوستش دارم..

مخصوصا دو خط آخرش...

حالا کجایی ماه من..که ببینی نه محکمم و نه شجاع..

گم شدم...تو پیچ و خم زندگیم...کاش دخترکی چشم و گوش بسته بودم...

اشتباه کردم..یک اشتباه رو دارم تکرار میکنم..

من خیلی بدم..خیلی بدم...اخلاقم،مهربونیام، جذب میکنه پسرا رو..و من مثل یک قاتل حرفه ای،عاشقشون میکنم...اما با هیچ کس نمیتونم باشم..

جدی شد...یکی از این قضایا جدی شد..

اما جلوش رو میگیرم..حداقل برای مدتها..میدونم میای اینجا..

اما خواهش میکنم بذار تنها بمونم...برو...

___________________________________________

نمیدونم چرا دکتر از یادم نمیره...چقدر بهش وابسته شده بودم..شاید دومین نفری بود که اونجور که باید من رو شناخته بود..

دلبرکم چیزی بگو

به من که از گریه پرم

به من که بی صدای تو ،از شب شکست میخورم

دلبرکم چیزی بگو،به من که گرم هق هقم

به من که آخرینه ی اواره های عاشقم

چیزی بگو که آینه خسته نشه از بی کسی ،غزل بشن گلایه ها نه هق هق دلواپسی

نذار از سکوت تو،پر پر بشن ترانه ها

دوباره من بمونم و خاکستر پروانه ها

چیزی بگو اما نگو از مرگ یاد و خاطره ،کابوس رفتنت بگو از لحظه های من بره

چیزی بگو اما نگو قصه ما به سر رسید،نگو که خورشیدک من چادر شب به سر کشید

دقیقه ها غزل میگن،وقتی سکوت رو میشکنی

قناری ها عاشق میشن وقتی تو حرف میزنی

دلبرکم چیزی بگو به من که خاموش تو ام به من که همبستر تو اما فراموش تو ام


این آهنگ رو هم مثل قبلی دوست دارم..زیاد..دکتر هم مثل من هردوش رو دوست داشت...همیشه آهنگایی که دوست داشتم رو اونم دوست داشت..

دلم براش پر میکشه..هرشب....


حرفام سر هم نمیشه که از یک جا شروع کنم و به یک جا ختم کنم..نمیبینم ...نمیبینم کسی رو که نگفته حرفام رو بخونه و بدونه..که نگفته همه چی رو بفهمه...از سکوتم...

فقط دکتر و عشقم و ماه من میتونستن..

نه ..هیچ کس رو نمیتونم جای تو بیارم...حداقل حالا حالا ها...

میخوام تنها بمونم..

من هیچ تلاشی نمیتونم بکنم..

برو...برو و بعدها سراغم رو بگیر...وقتی که تلاشم ثمر بده و بتونم..

راجع به من فکر اشتباه نمیکنی میدونم..از کاری که کردی ممنونم...اما حالا نه...

ببخش که آزارت میدم..

ولی هرشب بیشتر به این نتیجه میرسم که اشتباه کردم.........

من اشتبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه کردم...برووووووووو

.

.

.

دور میشم از تو آروم

مثل از گذشتن از خواب

آروم تر از پرواز یک شبنم زیر افتاب

آروم مثل نسیمی که میگذره از چمن

میگذرم از کنارت،همدم محبوب من


دور میشم از پیش تو

آهسته اما خسته

حالا که بوسه خواب روی چشمات نشسته

حالا میرم که مهتاب اسم تو رو صدا کرد

دست پر از تمنات ،دست منو رها کرد


سیاه ترین خاطره،تو قصه تو بودم

تو شعله ورتر از عشق

من از سرما سرودم

تو جلوه طلوعی

ای همصدای خوبم

من و به سایه بسپر من همدم غروبم


آروم میرم مبادا

رفتنم رو ببینی،با چشمای پر از اشک سر راهم بشینی

دیگه وقتی نمونده تو دل این شب تار

میسپرمت به خاطر برای اخرین بار



من اشتباه کردم...اشتبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه...






تاریخ : سه شنبه 89/2/28 | 3:15 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

دارم میسوزم..

کاش بزرگی آدما به سن نبود به عقل بود اون وقت من از خیلیاااااااااااااااا بزرگتر بودم..

خدایا..

واسه کاره نکرده؟

واسه اینکه یک بچه 24 ساله خودخواه به خودش گرفته من تازه برم کلی قربون صدقه اش برم که بگه چی شده،بعد خودشم میدونه سوتفاهمه وقتی میخوام باهاش صحبت کنم که براش توضیح بدم و از دلش در بیارم اون ناز میکنه!

ای خدا برم به کی بگم ..

مگر من خرم؟

آره هستم..من بچه ام یا تو..

معلومه تو..تو بچه ای که انقدر درک نداری من کنکوریم و خیلی وقتم محدوده..

خیلی بچه ای..خیلی...

به درک..خودت خودت رو ناراحت کردی به من هیچ ربطی نداره.اما دلم رو هم شکوندی..یک جایی ازت یک چیزی هم دیده بودم اما به قران به خاطر رفاقت چشمام رو بستم و گفتم عیبی نداره..

من باهات هیچ دشمنی نداشتم.اما تو به من،شخصیتم،علاقه ام و عزیزترین از دست دادم توهین کردی..

دختر بچه 24 ساله که فقط قد و هیکل بزرگ کردی و احساس میکنی بزرگی..

احترام بذار تا احترام ببینی..

 






تاریخ : شنبه 89/2/25 | 11:32 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است

 

پی نوشت:

همین الان که پس قبل رو دوباره خوندم منظور هلیا رو فهمیدم.







تاریخ : پنج شنبه 89/2/23 | 4:59 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

خواهش میکنم به حریم خصوصی من احترام بذار..

وقتی من به تو یک چیزی میگم، به بقیه نمیگم،یعنی نمیخوام بقیه بفهمن..خوب چرا میری میگی؟!!!!!

بعد باز میگن نازی همه چیو تو دلش نگه میداره..

خوب جون من،مرگ دشمنت بگو واقعا حق ندارم نگه دارم...

اا..اا پاشدی رفتی گفتی که چی؟؟ خودت کاوش کردی و از سر فضولی متوجه شدی باز چی رفتی گذاشتی کف دسته کسی که نه دیده و نه میشناسه.


گاها دلم میخواد سرم رو بزنم به دیوار....

 






تاریخ : چهارشنبه 89/2/22 | 4:30 صبح | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

کمی سردرگم و گیج..

اخه آدم غیر طبیعی تر از من کجا دیدین؟؟؟؟

کور عصا کش یک کور دیگه بشه!!! عجیب اینکه موفق هم بشه...

یکشنبه پاشدم تلک تلک رفتم دانشگاه دختر عمه گرامی که با دوست پسرشون مشکل دارن.

طفلک پسره یک مشکل خیلی حاد داره یک مریضی خیلی سخت که عمرش به دنیا نیست..البته تا 10 سال دیگه سر من یکی رو که میخوره(میبخشید اینجوری راحتم،آخه دیدگاه من راجع به مرگ مثل این هست که میخوام عصر برم بستنی بخورم! به همین شیرینی)


خلاصه،دیدم اینا خیلی درگیری دارن و یک دوماهی بود داشتم کل کل دختر عمه و رفیقش و زهرا دوست خودم رو میدیدم..

محمد میخواد از دختر عمه جدا بشه و دختر عمه نمیخواد..خلاصه پسرک قصه کلی به در و دیوار و هر راهی زده اما موفق نشده..دیدم اینجور نمیشه..

پاشدم رفتم..سه تا گوگول! به جون هم افتادن نمیتونن مشکلشون رو حل کنن.

منم که میدونین چه سخنرانیم! رفتم 2 ساعت رو مغز پسر مردم اسکیت بازی کردم..و اصولا اون منطق و احساس و معنویت رو باهم قاطی میکنم یک معجونی میشه که تا چند سالی اثر داره!(حالا هی از خودم تعریف میکنم..ذوق مرگی)

فکر کنید انصافا ببینید چه معجزه ای کردم که دو نفر که همه اش باهم دعوا داشتن،حالا دو روزه مثل لیلی و مجنون هستن باهم.

به حدی که عصر که برگشتم دختر عمه اس ام اس داد: واااااااای کجایی ببینی که شدیم مثل قصه ها،دستت طلا..

خلاصه...

اینم از نمیدونم گناه یا ثواب ما!

خدایا آخرش رو بخیر کن.

جدیدا تو شیر یا خط با سکه حرفه ای شدم..اعصابم بهم میریزه زود.

احساس میکنم راه احساس بسته شدم و دارم منطقی میشم..خیلی منطقی..چیزی به حالت خشکی!

از یک دختر این همه بعیده..

یادم اومد...جدیدا زیادی داره ازم خاستگاری میشه.

میترسم اخر بی سر و صدا فلنگ رو ببندم و در برم!

 






تاریخ : سه شنبه 89/2/21 | 10:31 صبح | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

دلتنگم..

دلتنگ تمام چیزهایی که....

آخ خدا..اگر بگم الان میتونم عزرائیل رو به تصویر بکشم دروغ نگفتم چون جلو روم واستاده!!!


داغونم..آش و لاش..

از ساعت 6 صبح بیدار شدم و حاضر شدم رفتم دنبال زهرا، و باهم رفتیم خونه خالی که داریم و تریپ دانشجویی درس خوندن.

تا ساعت 5 عصر بودیم و خوندیم،بعدش هم رفتیم بیرون...تا ساعت 9 بیرون بودیم و راه رفتیم و من خرید کردم و راه رفتیم و راه رفتیم و راه رفتیم و در حال حاضر به قول اریا دهن پاهام اسفالت شده!!!(مگه پا هم دهن داره؟! )


میتونست خوب باشه...میتونست یک خاطره خوب باشه...

میتونســــــــــــــــــــــــت .....اما نشد..نذاشت...نشد...

مثل همه بیرون رفتن هام...مثل همه با دوستم بودنهام..مثل...چرا آخرش رو اینطور برام نقطه پایان میذاری؟

آخه تقصیر من چیه؟

چه دنیایی ساختی واسمون...عجب دنیایی ساختی...مثل لباست سیاه..

مگر عزاداره کی هستم که سرتاپا مشکی تنمه،اما بازم بهم تیکه میندازن..چرا نباید وسط خیابون جرات کنم یک لبخند بزنن که نکنه برگردن بهم نگاه کنن..نکنه یکی بهم چیزی بگه.

چه جرم بزرگیه خندیدن...

چرا؟ چرا نمیشه یکبار اینجا شاد بنویسم...

شرمنده ام..شرمنده چشمای نازتون که واسه خوندن غم اینجایید..بخدا شرمنده مهربونیتونم..

 






تاریخ : پنج شنبه 89/2/9 | 10:33 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

بذارین از اولش بگم..

دی 87 وارد انجمن شدم..همزمان با ورود من "دخترکی تنها" هم بود..آلاله و آریا حتما یادشونه..

اسمش سحر بود...یک پست گذاشت..اینی که الان میذارم:

خدایا نزار بزرگ شم !

 

 

 

- الو ... الو ... سلام

- کسی اونجا نیست ؟؟؟

- مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

- پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...

- فرشته: بله با کی کار داری کوچولو ؟

- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- فرشته: بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید :

- مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- فرشته: هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

با صدای بغض آلودش آهسته گفت:

- یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟

فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت:

- فرشته: نه، خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت :

- اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد:

- خدا: بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت :

- خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...

- خدا: چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

- آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک :

- خدا: آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشون جا میگرفت. کاش همه مثل تو منو برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...



این پست همین الان تکراری تو انجمن هست..یادمه همون دفعه اول که خوندم ساعتها گریه کردم...بخاطر اثرش...اما حالا بیشتر از پیش گریه کردم،بخاطر خاطره هایی که برام درست کرد ....

گفتن بیشتر جایز نیست..

چه کرد با من این نوشته....

دلم میخواست این پستم خنده به لبهاتون بیاره..میخواستم چندتا از این طنزایی که خودم راه میندازم و براتون مینوشتم و میخندیدین و کمی هم به عقل من شک میکردین..

متاسفم..

نمیدانم چه افسون غریبی است در پس این واژگان که هیچ گاه اجازه ام ندادند لبخندی به لب بنشانم

نمیدانم سزای کدامین دل شکستنم هست این بغض نشکسته

نمیدانم تا چند طلوع دیگر هم باید سرم را بالا بگیرم و از درون بمیرم..

بازهم در مقابل اینه..مینویسم: بلند فریاد بزن که دیگر دوستش نداری،بعد راستای بینی ات را بگیر و برو...بیچاره پینوکیو...

بازهم در هجوم تاریکی شب،من و این بالشت همیشه آماده ..شاید تمام دردها و احساسات و قلب من با همین بالشت تقسیم شد و سهیم شد..

اشک ریختم با من بود،فریاد زدم و مشت زدم،با من بود و تاب آورد و پناه شد،خنده ام را پنهان کرد،صورت سرخ مرا از شرم پنهان کرد..خشمم را در وجودش جای داد و برای تمام تنهایی ام آغوشی باز و محکم داشت...

طفلک بالشت من..

اگر مثل تمام کارتون های بچگی تو هم زبانی برای گفتن داشتی،بی شک نه تنها شکایت نمیکردی،بلکه آرامم میکردی و با من بازهم میماندی...


طفلک من و این دیوانگی!

افسوس از من و این بی ارادگی...از تهی سرشارم..پوچم کرد این غم بی خبر..کاش میدانستم واقعا چیستی..تا راه درمانی هم برایت میافتم...


بازهم بخند...

زندگی هرچه که باشد زیباست..و فردا روز دیگریست برای بودن...

 






تاریخ : شنبه 89/2/4 | 2:28 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

بذار نعره بزنم خدا..

بذار نعره بزنم و عربده که خون داره خونم رو میخوره و ....

آی زندگی..زندگییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی..آتیشم زدی ،زنده بودن رو به جونم آتیش کردی..

صبر..

صبر..صبر...

خدا با منی؟

خدایا..به خودم و این قدرتم شک دارم..چی گذاشتی تو دلم..سنگ؟؟دل یا سنگه خدا؟

سنگ عاشق میشه؟؟ اره میشه...

همه دنیا عاشق تو هستن..ولی امروز به این باور رسیدم که دلم ،این دل کوچک من فقط سنگه.."سنگ صبوره"


سنگ صبور من کجاست؟؟ در فرسخی من...در هزار فرسخی من..


خوشا شیراز و وصف بی مثالش....

نه حضرت حافظ..برای من..

خوشا شیراز و عشق بی مثالش

خوشا شیراز و آن یار شیرین بیانش

خوشا شیراز و این مهر همیشه ..

خوشا شیراز و این شیرین بهانه

عجب افسونی این دیار دارد....


آرش ..آرش کمانگیر...آرش..آرش...این اسم همه وجودم رو آتیش میزنه...

چکارت کنم شیرینم؟؟چه کنم که دلم رو اون آخرین خبر تیکه کرد..اما هنوزم عاشقتم..اما هنوزم وقتی بی پناهی هجوم میاره سرم،دلم پر میکشه سمتت و هزاربار تمنای  حضورت رو میکنم..


چرا من این شهر رو دوست دارم؟؟شیراز رو...و بس عجیب که هرچی عزیزه برام شیرازیه...

تو وبلاگهاشون دور میزنم..

خوندن حرفاشون آتیش به روحم میزنه..چقدر درد زیاده و درمون کم..و عجیب که همشون دامن خودت رو گرفتن خدا...

امیرم،عشق پاک..

سعادت دارم...اطرافیانم انسانند و من...

خدا...چه سکوتی کردی و چه سکوتی کردم...تو سکوت باهم حرفم میزنیم نه؟؟

گاهی فکر میکنم دردهای خودم زیاده...اما وقتی بهتر نگاه میکنم...نه خدا من از خودم بی دردم و این درد عزیزانمه که به دوش قلبم سنگیم میکشم..

نگران و بی تابم..

گاهی شرمنده مهربونیات میشم..گاهی پر رویی خودم...

خدا..همیشه فکر میکنم دیوونه ام..توی ذهنم با خودم حرف میزنم..و تجسم اینکه همه اونایی که دوستشون دارم کنارم..زندگی من انگار تو ذهنم میگذره..

آی خدا..

کمک کن..نه..کمک من نه..کمک عزیزانم..

کمک آریا..هلیا،الاله ،غزل ، آرش،زهرا،شمین و محمد،یونس، پیمان...


یونس...

تو همه عزیزانم،همیشه یونس سکوت بیشتری داره..حرف کشیدن ازش سخته..میخواهم باهام حرف بزنه..نمیتونم مجبورش کنم..چرا میتونم ..اما الان نه..

یادمه اوج صمیمتمون تبریک تولدش بود...

هیچ وقت فکر نمیکردم یادآوری روز تولد و تبریکش،انقدر یک پسر رو خوشحال کنه..همیشه هم میگه تنها کسی که یادش بود منم..


از فردا برای خودم میخونم عجب صبری من دارم،اگر تو جای من بودی......


باید با اریا حرف بزنم..میترسم..یک تصمیم که میتونه در شرایطی خاص خودش بهترین راه حل باشه رو گرفته که میتونه از چاله درش بیاره و بندازه به چاه..

خدایا..نگهش دار..جوووونه...خدایا....

 

 






تاریخ : پنج شنبه 89/2/2 | 11:16 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()

 

همیشه سوالی تو ذهنم بازی بازی میکرد و میکنه..نمیدونم..هیچ وقت هم یک جواب درست حسابی براش ندارم.

تا اینکه ازم یکی که خیلی خاطرش عزیزه امروز پرسید:

تو چطور با اینکه این همه ناراحتی،اما باز هم میخندی؟


چند لحظه ای ساکت شدم..راست میگفت...چطور؟سوال بی جواب من بازهم از بین هزاران لایه اطلاعاتی مغزم خارج شد و گرد و غبار تکوند...

چطور؟؟؟؟؟

کمی فکر کردم..اولین جوابی که به ذهنم اومد و دلیل و عذر همیشگی من برای سکوت در قبال غصه هام و نگفتنشون به دوستانم..گفتم: فکر میکنم چون پر از امیدم و دلم نمیخواد عزیزانم رو ناراحت کنم

گفت: مثل من،اما اینکه راه  و درمانش نیست..چطوری کار میکنه برات؟

گفتم: خودمم نمیدونم و برام عجیبه.ولی فکر کنم چون همیشه باخودم میگم: فردا هم روز دیگری است و همه چیز درست میشه.خدا هست و همه چیز رو درست میکنه.

همیشه به حضورش ایمان داشتم ودارم..

البته بعد از اون خریت..

بهت قول داده بودم یک روز برات تعریف کنم که از کجا به اینجا رسیدم..نمیدونم ایا باید تعریف کنم یا نه...


خوب..

تولدم گذشت..تو بعضی روزا و وقتا،بهترین دوستانت رو راحت تشخیص میدی..

از 30 فروردین تمامشون تلاش کردند برای درست کردن یک تولد خاطره انگیز..

از همه بیشتر الاله و بعدش سحر شیطون.

همیشه احساس متفاوتی به آلاله داشتم..همه آدمها رو به طور عام دوست دارم و بعد از کمی اشنایی میشن جزو خواص دلم..اما آلاله از اولش خاص بود و خاص هم موند...

این همه دور ولی کلی نزدیک..

شاید بتونم راحت بگم خیلی ها ناراحت هم شدن.اینکه دوست داشتن اولین نفری باشن که بهم تبریک بگن..اما خیلی جالب بود که آخر هم نفهمیدم اولین نفری که بهم تبریک گفت کی هست(البته تو همون دو روز 30و 3 فروردین،آخه اریا از هفته قبلش بهم تبریک گفته بود..شیطون دیگه)

آخه مثلا 3 تا اس ام اس بهم میرسید از سه نفر و زمان رسیدن هرسه تا یک ساعت و دقیقه بود..خوب حالا شما بگین اولین نفر کی بوده؟!

طفلی هلیا،از همه بیشتر ناراحت بود..(بووووس) کاملا هم معلوم بود..دورش بگردم دختر کوچولوی دل نازک من..حالا تو تولدش جبران میکنم و من میشم اولین نفر(این ذوق ذوق رو اینجا هم نتونستم آیکون مناسب پیدا کنم..بخشکه شانس)

ولی منی که تولدهام،از 15 سالگی به بعد فقط با حضور سه نفر برگزار میشد،اونم تو یک کافی شاپ،یا رستوران دنج و تاریک و برای چند ساعت و تمام حرفای معمولی و خنده و شوخی های خودم..اینبار...بزرگ و باور نکردنی...اگر در دنیای واقعی بود...فقط بدیش برای خودم بود که وقت کمی داشتم و دیر به دیر میرفتم سر میزدم و زود هم باید خداحافظی میکردم.


همه چیز گذشت..تا آخرین دقایق روز 31 فروردین منتظر Sms همون سه نفر دوست همیشگی بودم...ولی نرسید...

ساعت 12 شب شد...به هر سه تاشون sms دادم: تولدم مبارک..مگه نه؟ شب بخیر..

خیلی ناراحت بودم..انتظارش رو نداشتم.

زهرا: ااااااااا چرا گفتی..من منتظر بودم آخر شب بشه...

منا: نباید میگفتی..من میخواستم بهت زنگ بزنم..برنامه هام رو خراب کردی..

یلدا: اه نگوووووو...


چه جالب!!!! شاید تقصیر خودم بود..شایدم حرفشون بهانه بود...شایدم این روزا حسابی حساس شدم و شایدم از جای دیگه ای میسوزم...و شاید همه این موارد صدق میکنه...

این چند وقته زیاد به خوابم میای..میدونستی؟؟

اشتباه من بود...اشتباه کودکانه ام...


این روزا حسابی بدخلقی میکنم..با همه...نمیدونم...فقط بگذره این دو ماه مونده...دارم دق مرگ میشم..

 

 






تاریخ : چهارشنبه 89/2/1 | 11:12 عصر | نویسنده : MoonLover | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.